یه شعر قشنگ

در این واپسین لحظه های غریب، دلم از هوای تو دم می زند

                                          برای دمی با تو بودن دلم، به اجبار حرف از غزل می زند

در این لحظه هایی که در هر نفس، سرود خداحافظی خوانده ای

                                                 دل من برای وصال تو باز، نت عشق را یک نفس می زند

پس از آن همه آشنایی کنون، نگاهم به پیش تو بیگانه است

                                                وگرنه چرا این نگاهت هنوز،در عشق رارنگ شب می زند؟

میان هجوم ورق های من، مرور خط شعر تو خوش تر است

                                        "ولی دردلم حس پیچیده ایست،که انگارچشمت کلک می زندمن از قافیه، وزن، آهنگ، شعر، به جز عشق چیزی نفهمیده ام

                                                 که در متن اشعار بی وزن من، غروب نگاهت قدم می زند

تو را ای غریبه و ای آشنا، دوباره سه باره ورق می زنم

                                                 که زنجیر این فاصله بین ما، درون دلم زنگ غم می زند 

نویسنده: رضا صبور

کارو

نــــــــاز...
گفتم که ای غزال ! چرا ناز می کنی ؟
هر دم نوای مختلفی ساز می کنی ؟
گفتا : به درب خانه ات از کس نکوفت مشت
روی سکوت محض تو در باز می کنی ؟؟؟

کارو

گل سرخ و گل زرد
گل سرخی به او دادم ، گل زردی به من داد

برای یک لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسیدم : مگر از من متنفری ؟
گفت : نه باور کن ،نه ! ولی چون تو را واقعا دوست دارم ، نمی خواهم
پس از آنکه کام از من گرفتی ، برای پیدا کردن گل زرد ، زحمتی
به خود هموار کنی

داریوش

چکاوک

کجای این جنگل شب، پنهون می‌شی خورشیدکم؟

پشت کدوم سد سکوت، پرمی‌کشی چکاوکم؟

 

چرا به من شک می‌کنی، من که منم برای تو

لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو

لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو

 

دست کدوم غزل بدم، نبضِ دل عاشقمو؟

پشت کدوم بهانه باز، پنهون کنم هق‌هقمو؟

 

گریه نمی‌کنم، نرو

آه نمی‌کشم، بشین

حرف نمی‌زنم، بمون

بغض نمی‌کنم، ببین 

 

سفر نکن خورشیدکم

ترک نکن منو، نرو!

نبودنت مرگ منه

راهی این سفر نشو!

 

نذار که عشق من و تو، اینجا به آخر برسه

بری تو و مرگ من از رفتن تو سربرسه 

 

گریه نمی‌کنم، نرو

آه نمی‌کشم، بشین

حرف نمی‌زنم، بمون

بغض نمی‌کنم، ببین 

 

نوازشم کن و ببین عشق می‌ریزه از صدام

صدام کن و ببین که باز، غنچه می‌دن ترانه‌هام

 

اگر چه من به چشم تو

کمم، قدیمیم، گمم

آتشفشان عشقم و دریای پرتلاطمم

 

گریه نمی‌کنم، نرو

آه نمی‌کشم، بشین

حرف نمی‌زنم، بمون

بغض نمی‌کنم، ببین... 

ایرج جنتی عطایی

فروغ فرخ زاد

نقش پنهان
آه ای مردی که لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای ؟

هیچ می دانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ می دانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم

گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری اما بوسه از لب های تو
بر لبان مرده ام جان می دهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان تو را جویم به کام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده ی هستی دهم
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب تو را مستی دهم

آه ای مردی که لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای